ساعت صفر
دوباره ساعت صفر و من و خیابان ها
و من که گم شده ام لا بلای انسان ها
دوباره ساعت صفر و به خانه باید رفت
و من که خانه ندارم ٬ کجا ؟ مسلمان ها !
و من که خانه ندا ... بغض من ترک برداشت
خوشا به حال شما ٬ ای همیشه خندان ها !
دوباره ساعت صفر است و زرد می خوانم
غزل-خزان دلم را به گوش توفان ها
دوباره با غم خود پرسه می زنم در شب
و هم نوای دلم ٬ زوزه ی زمستان ها
دوباره ساعت صفر است و من که می میرم
به روی حیرت یخ بسته ی خیابان ها
دوباره ساعت صفر است و نعش یک انسان
به روی دست زمین مانده ٬ آی انسان ها !
2
زن، سر به زیر، آمد و یک نان گرفت و برد
مثل همیشه، تلخ و پریشان، گرفت و برد
نان را فشرد توی تمنای دست خود
از شاطر او نه نان، به خدا جان گرفت و برد
پولی نداشت، مثل همیشه، شکسته گفت:
«خیرت دهد خدا» ، و به دندان گرفت و برد
«نانوا چه فکر می کند آیا، که من کی ام؟!
دستم تهی ست، یا که...؟!»، و لرزان گرفت و برد
یک قرص نان، چه سهم بزرگی ز زندگی !
زن سر شکسته، راه خیابان گرفت و برد
وقتی رسید زن به کنار غرور خویش
جای غرور، یک دل ویران گرفت و برد
پایان این غزل، به گلو بغض زن شکست
زن را دریغ ! هق هق باران گرفت و برد...
3
سارا نوشت : نان ... ! به خدا سفره نان نداشت
روحش برای خوردن این ُغصه جان نداشت
فردا ، کلاس درس و معلم ، و امتحان
سارا گرسنه ... ، حوصله ی امتحان نداشت
سارا نوشت نــان و نیامــــد پــدر ز راه
این ُغنچه پس چرا خبر از باغبان نداشت ؟!
"بابا کجاست ...؟ " ، خیره شد او سمت آسمان
" ای آسمان ...؟ " ، ولی ، خبری آسمان نداشت !
" آیا صدای قلب مرا ای خدای خوب ... ؟! "
با گریه گفت حرف دلش را ، زبان نداشت
سارا نوشت نان و سپس خط خطی ... ، چرا ؟!
شاید برای خوردن نان ، او دهان نداشت !
دنیــــــــا سیـــاه ، پیش نگــــــــــاه یتیـــم او
سهمی ز فصل خنده ی رنگین کمان نداشت
سارا نوشت نان و دل کوچکش شکست
سارا به خواب رفت و دگر " درد نان " نداشت !
شعر و مقالات اجتماعی...
برچسب : نویسنده : wepafarinpo بازدید : 372