سه غزل اجتماعی از غزلسرای معاصر رضا اسماعیلی

ساخت وبلاگ
______________________________________________________________________________________________________

 



 ساعت صفر

 دوباره ساعت صفر و من و خیابان ها

و من که گم شده ام لا بلای انسان ها

دوباره ساعت صفر و به خانه باید رفت

و من که خانه ندارم ٬ کجا ؟ مسلمان ها !

و من که خانه ندا ... بغض من ترک برداشت

خوشا به حال شما ٬ ای همیشه خندان ها !

دوباره ساعت صفر است و زرد می خوانم

غزل-خزان دلم را به گوش توفان ها

دوباره با غم خود پرسه می زنم در شب

و هم نوای دلم ٬ زوزه ی زمستان ها

دوباره ساعت صفر است و من که می میرم

به روی حیرت یخ بسته ی خیابان ها

دوباره ساعت صفر است و نعش یک انسان

به روی دست زمین مانده ٬ آی انسان ها !

 

 2

 زن، سر به زیر، آمد و یک نان گرفت و برد

مثل همیشه، تلخ و پریشان، گرفت و برد

نان را فشرد توی تمنای دست خود

از شاطر او نه نان، به خدا جان گرفت و برد

پولی نداشت، مثل همیشه، شکسته گفت:

«خیرت دهد خدا» ، و به دندان گرفت و برد

«نانوا چه فکر می کند آیا، که من کی ام؟!

دستم تهی ست، یا که...؟!»، و لرزان گرفت و برد

یک قرص نان، چه سهم بزرگی ز زندگی !

زن سر شکسته، راه خیابان گرفت و برد

وقتی رسید زن به کنار غرور خویش

جای غرور، یک دل ویران گرفت و برد

پایان این غزل، به گلو بغض زن شکست

زن را دریغ ! هق هق باران گرفت و برد...

 

3

سارا نوشت : نان ... ! به خدا سفره نان نداشت

روحش برای خوردن این ُغصه جان نداشت

فردا ، کلاس درس و معلم ، و امتحان

سارا گرسنه ... ، حوصله ی امتحان نداشت

سارا نوشت نــان و نیامــــد پــدر ز راه

این ُغنچه پس چرا خبر از باغبان نداشت ؟!

"بابا کجاست ...؟ " ، خیره شد او سمت آسمان

" ای آسمان ...؟ " ، ولی ، خبری آسمان نداشت !

" آیا صدای قلب مرا ای خدای خوب ... ؟! "

با گریه گفت حرف دلش را ، زبان نداشت

سارا نوشت نان و سپس خط خطی ... ، چرا ؟!

شاید برای خوردن نان ، او دهان نداشت !

دنیــــــــا سیـــاه ، پیش نگــــــــــاه یتیـــم او

سهمی ز فصل خنده ی رنگین کمان نداشت

سارا نوشت نان و دل کوچکش شکست

سارا به خواب رفت و دگر " درد نان " نداشت !

 

شعر و مقالات اجتماعی...
ما را در سایت شعر و مقالات اجتماعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wepafarinpo بازدید : 372 تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 9:46